برای دستی زیر خاك...
یك شب از آن روز سخت گذشت،روزی كه آذربایجان لرزید...روزی كه ورزقانی ها و اهری ها زلزله سختی را به چشم دیدند...
چه كسی فكرش را میكرد؟ اهالی ورزقان كه تا دیروز صمیمانه دور سفره افطاری می نشستند و بعداز اذان،"قبول اولسون اوروج-نامازیز" به هم میگفتند،امروز كنارهم نیستند...یكی زیرخاك و یكی فقط جسمش روی خاك...آری زنده ها هم ایستاده مرده اند...امروز دیگر جای آن مردمان باصفا ،دور سفره خالیست...صدای خنده مرگ همه جای آبادی پیچیده است... سخت است،عزیزت زنده زنده زیر تلی از آوار جان بدهد و تو هیچ كاری از دستت بر نیایدو فقط نگاه كنی...نگاهی تلخ...روز سختی بود...تصور كنید پدری كشاورز را كه با یك لبخند كوچك فرزندش،خستگی یك روز پرمشقت را آن هم با زبان روزه به فراموشی می سپرد، حالا به جسد بی روح فرزندش زل زده است و باور ندارد كه او را از دست داده است...این یك روز،به اندازه چند سال پیر شده است...سخت است تحمل چنین دردی...مادری كه هنوز از دست دادن پاره تنش را باور ندارد...مادری كه تا دیروز رخت خواب فرزندش را روی فرش كهنه ای پهن میكرد و برای خوابیدن فرزندش لالایی سرمیداد ، امروز صورت فرزندش را كه روی خاك سرد آرام خوابیده،با پارچه ای سفید پوشانیده است...فرزندش دیگر به لالایی نیاز ندارد...او به خواب رفته...خوابی راحت...خوابی ابدی...كوچه كوچه شهر پر است از نگاه های گریان اهالی...هر كس به یك طرف میدود...جوان ، پیر ، كودك و زن، همه و همه به دنبال دستی آشنا از زیر خاك اند...هنوز هم شاید...هزاران كیلومتر دورتر از ما...زیر آوارها سنگ و خاك...كسی زنده باشد و قلبی بزند....
قیزیل گول اولمایایدی
سارالیب سولمایایدی
بیر آیریلیق بیر اؤلوم
هئچ بیری اولمایایدی...
آرواش قوشاچایلے